..:: پیرمرد و دخترک ::..
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای
سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
امتیاز یادتون نره
نظر یادتون نره!!!!
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
مطالب از طرف دوستان ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24